کتاب بخوانیم


نامیرا

صادق کرمیار

نشر کتاب نیستان

دریافت سایز بزرگ پوستر
حجم: 828 کیلوبایت


نامیرا
به قلم: صادق کامیار
ناشر: کتاب نیستان
 

بخشی از کتاب

ماه کم‌کم از زیر ابری تیره بیرون می‌آمد. پای برکه‌ای کوچک، آتش بلندی برپا بود و عبدالله بن عمیر و ام‌وهب کنار آتش نشسته بودند و پای سفره‌ای مختصر شام می‌خوردند. اسب‌های آن دو به درختی در حاشیه برکه بسته بود. تنها صدای هرم آتش و سوختن خس و خاشاک و چوب‌های خشک درون آتش به گوش می‌رسید. ام‌وهب میل چندانی به خوردن نداشت و این را عبدالله درک می‌کرد، اما به سکوت می‌گذراند. بی‌میلی ام‌وهب کم‌کم کلافگی او را شدت داد و یکباره از پای سفره برخاست و به کنار برکه رفت و به زانو نشست. به عکس ماه در برکه چشم دوخت. ام‌وهب زانو به بغل خیره‌ی آتش بود. عبدالله ناگهان صدای چکاچک شمشیرها و نیزه‌ها را شنید. یکباره از جا پرید و به ام‌وهب نگریست که هم‌چنان آرام نشسته بود و به آتش می‌نگریست. صدا قطع شد، اما عبدالله آرام به سراغ شمشیرش رفت و آن را از نیام بیرون کشید. ام‌وهب از رفتار او حیرت کرد و با تعجب برخاست.
عبدالله گفت: «شنیدی؟»
«نه! چیزی نشنیدم.»
عبدالله به اطراف چشم انداخت و در تاریکی بیابان اطراف را پایید بار دیگر صدای سم اسب به گوش رسید و این بار هر دو شنیدند و با دقت به جهت صدا رو برگرداندند. از عمق تاریکی، سواری نزدیک شد. عبدالله به ام‌وهب اشاره کرد که کنار اسب‌ها پناه بگیرد و خود آرام به سمت سوار رفت. سوار نزدیک‌تر شد و وقتی عبدالله را در حالت هجوم دید، همان جا ایستاد و گفت:
«سلام برادر، من مسافری هستم از راهی دور؛ می‌خواهم به کوفه بروم از راه آمده مطمئن نیستم.»
عبدالله با بدگمانی به او نگریست و سپس اطراف را زیر نظر گرفت و انگار به دنبال سواران دیگری بود که با غریبه همراهند. سوار ام‌وهب را دید. گفت:
«من تنها هستم برادر راه کوفه را به من نشان بده، زحمت دیگری برایت ندارم!»
ویکباره اسبش -که معلوم بود راه درازی را یک‌نفس آمده بود- نقش زمین شد و سوار را بر زمین زد. سوار که دست‌کمی از اسب نداشت، پایش زیر اسب ماند و فریاد کشید. عبدالله هنوز تردید داشت. ام‌وهب جلو آمد و با تعجب به خیرگی عبدالله نگریست:
«عبدالله!»
عبدالله تازه به خود آمد و به کمک مرد رفت. ام‌وهب نیز دوید و دهانه اسب را گرفت و آن‌را جابه‌جا کرد و عبدالله زیر بغل مرد را گرفت و او را بیرون کشید. غریبه بی‌حال و خسته روی دست عبدالله ماند. او را کشان‌کشان تا پای آتش برد و ام‌وهب، مشک آب را آورد و عبدالله به او آب داد. کمی به حال آمد و وقتی خود را پیدا کرد، سراسیمه دستی به سینه‌اش کشید و از وجود چیزی در زیر لباسش مطمئن شد. عبدالله و ام‌وهب به یکدیگر نگاه کردند. مرد دوباره از حال رفت. عبدالله او را روی پلاسی خواباند. ام‌وهب رواندازی آورد و به عبدالله داد. گفت:
«پیداست چیز گرانبهایی با خود دارد.»
«خدا به او رحم کرد که گرفتار راهزنان نشد.»
عبدالله روانداز را روی مرد کشید و خود کنارش نشست و به درخت تکیه داد. بعد رو به ام‌وهب گفت:
«تو استراحت کن که فردا راه درازی در پیش داریم! من مراقب او هستم.»
ام‌وهب زیر تخته سنگی دراز کشید و عبدالله در حالی که به مرد می‌نگریست و می‌اندیشید، کم‌کم به خواب فرو رفت و دوباره رویایی را دید که پیش‌تر دیده بود. همان غبار و دود و آتش و برق تیز شمشیرها و نیزه‌هایی که بالا و پایین می‌رفتند و خون‌آلود می‌شدند، رودی خروشان، تیرهایی که از هر طرف به آسمان می‌رفتند، سم اسبانی که در میدان جنگ در هم می‌آمیختند، خیمه‌هایی که در آتش می‌سوختند، رودی خروشان که آب در آن سرخ و خونرنگ می‌شد.
یکباره عبدالله وحشت‌زده چشم باز کرد و ام‌وهب را کنار خود دید که سعی می‌کرد او را بیدار کند. عبدالله جای مرد را خالی دید و به هراس افتاد. ام‌وهب به کنار برکه اشاره کرد. مرد کنار برکه زانو زده بود و سر و صورت خود را می‌شست. عبدالله با احتیاط بلند شد و منتظر ماند. ام‌وهب احساس کرد که عبدالله ترسیده است. گفت:
«این مرد تنهاست عبدالله! تاکنون ندیده‌ام از مردی تنها و خسته این گونه بترسی!»
عبدالله به تندی سر گرداند و به ام‌وهب نگریست. گفت:
«ترس؟! نه! من از او نمی‌ترسم! اما... اما حضور او مرا از چیزی می‌ترساند. دوباره همان کابوس، خدایا این چه دلشوره‌ای است که سینه‌ام را می‌درد.»
مرد آرام از کنار برکه بلند شد. به سراغ اسبش رفت و به سر و گوش او دست کشید. با مشک، آب به صورت و دهان اسب پاشید. بعد با مهر به عبدالله نگریست و گفت:
«اهل کوفه‌اید، یا شما هم مسافرید؟»
«ما اهل کوفه‌ایم، اما تو که از راه دوری آمده‌ای، از کوفه چه می‌خواهی؟»
«من همان می‌خواهم که همه‌ی اهل کوفه می‌خواهند.»
و کنار آتش که اکنون رو به خاموشی داشت، نشست و به اسبش نگاه کرد. عبدالله گفت:
«پس تو هم خبر حمله‌ی مسلم و یارانش را به قصر ابن‌زیاد شنیده‌‌ای!»
مرد جا خورد. به تندی از جا پرید:
«مسلم دست به تیغ برده؟! چرا منتظر ورود امام نشد؟!»
و مستأصل به اسب نگریست. ام‌وهب گفت:
«ابن‌زیاد هانی را کشت و راهی جز جنگ برای کوفیان نماند!»
مرد ناباور نگاهی به عبدالله و همسرش انداخت و بعد به تندی به سراغ اسب رفت و کوشید آن را  از جا بلند کند، اما اسب بی‌حال‌تر از آن بود که بتواند برخیزد. عبدالله به سوی مرد رفت. حالا کاملاً دریافته بود که مرد غریبه، مسافری عادی نیست. پرسید:
«تو که هستی مرد؟!»
مرد ملتمس رو به عبدالله برگشت. گفت:
«اسبت را به من بفروش! هر بهایی بخواهی می‌دهم.»
عبدالله گفت: «اگر برای یاری مسلم این چنین عجله داری. بدان که بی تو هم بر این‌زیاد چیره خواهند شد!»
مرد گفت: «اما من می‌خواهم مسلم و کوفیان را از جنگ باز دارم تا امام به کوفه برسند.»
ام‌وهب پیش آمد و گفت:
«پیش از تو عبدالله این کار را کرده، اما بی‌فایده است.»
«عبدالله؟!»
«آری من بسیار کوشیدم تا کوفیان را از جنگی بی‌حاصل باز دارم، اما کینه‌های کهنه، چشم‌های آنان را کور کرده، تا مسلم را به ریختن ابن‌زیاد وا داشتند؛ که اگر چنین شود، بار دیگر میان شام و کوفه جنگی خونین به راه خواهد افتاد.»
مرد گفت: «پس شما در این بیابان چه می‌کنید؟»
عبدالله گفت: «ما به فارس باز می‌گردیم، تا شاهد جنگ میان مسلمانان نباشیم.»
مرد لحظه‌ای در چشمان عبدالله خیره شد. بعد گفت:
«شما از چه می‌گریزید؟! اگر همه‌ی ما کشته شویم، بهتر از آن است که مردی چون یزید را بر جایگاه رسول خدا ببینیم.»
و با پای پیاده به راه افتاد و دور شد. عبدالله مبهوت ماند و لحظه‌ای بعد به تندی دوید و خود را به مرد رساند. گفت:
«صبر کن غریبه!»
مرد ایستاد. عبدالله گفت:
«من اسبم را به تو می‌دهم و هیچ بهایی نمی‌خواهم، فقط به شرطی که بگویی تو کیستی؟!»
«من بنده‌ای از بندگان خدا هستم که به یگانگی و رسالت محمد شهادت داده‌ام و اکنون حسین بن علی را امام و مولای خویش قرار دادم تا یقین کنم آنچه می‌گویم و آن‌چه می‌کنم، جز سنت رسول خدا نیست، حتی اگر به بهای جانم باشد.»
عبدالله بر سر مرد فریاد کشید. گویی می‌خواست خود را از گناهی که در وجودش احساس کرد برهاند:
«مسلمانی‌ات را به رخ من مکش! که من با مشرکان بسیاری جهاد کردم؛ و این زن که پابه‌پای من تا مازندران و قسطنطنیه آمده، بهترین شاهد است که می‌داند، جز برای خدا و رسولش شمشیر از نیام بیرون نکشیدم.»
مرد آرام و خونسرد به عبدالله تلخ لبخند زد. گفت:
«لعنت خدا بر آنان که ایمان شما را بازیچه‌ی دنیای خویش کردند؛ و وای بر شما که نمی‌دانید بدون امام، جز طعمه‌ی آماده، در دست اراذلی چون یزید و ابن‌زیاد هیچ نیستید؛ حتی اگر برای رضای خدا با مشرکان جهاد کنید. آیا بهتر و عزیزتر از قرآن و حسین، یادگاری از پیامبر بر روی زمین باقی مانده است؟»
و دوباره به راه افتاد و رفت. عبدالله مستأصل ماند و اکنون ام‌وهب نیز کنارش ایستاده بود. نگاهی به او انداخت و دوباره فریاد کشید:
«صبر کن!»
مرد ایستاد و دوباره رو به عبدالله برگشت. عبدالله به سوی او رفت. گفت:
«من هم پسر فاطمه را شایسته‌تر از هم برای خلافت می‌دانم، اما در حیرتم که حسین چگونه به مردمی تکیه کرده که پیش از این، پدرش و برادرش، آن‌ها را آزموده‌اند و اکنون نیز به چشم خویش دیدم کسانی را که او را دعوت کردند، به طمع بخشش‌های ابن‌زیاد چگونه به پسر عقیل پشت کردند و هانی را تنها گذاشتند. به خدا سوگند تردید ندارم که این مردم حسین را در مقابل لشکر شام تنها خواهند گذاشت. یزید به خونخواهی ابن‌زیاد خون‌ها خواهد ریخت.»
مردم آرام گفت: «آیا حسین بن علی اینها را نمی‌داند؟!»
«اگر می‌داند، پس چرا به کوفه می‌آید؟»
مرد گفت: «او حجت خدا بر کوفیان است که او را فراخواندند تا هدایت‌شان کند.»
عبدالله گفت: «چرا در مکه نماند، آن هم در روزهایی که همه‌ی مسلمانان در آن‌جا گرد آمده‌اند. آن‌ها نیاز به هدایت ندارند؟»
مرد گفت: «آن‌ها که برای حج در مکه گرد آمده‌اند، هدایت‌شان را در پیروی از یزید می‌دانند و یزید کسانی را به مکه فرستاد تا امام را پنهانی بکشند، همانطور که برادرش را کشتند. و اگر ما را در خلوت می‌کشتند، چه کسی می‌فهمید، امام چرا با یزید بیعت نکرد؟»
عبدالله گفت: «می‌توانست به یمن برود یا مصر یا به شام برود و با یزید گفتگو کند.»
مرد گفت: «اگر معاویه با گفتگو هدایت شد، فرزندش هم هدایت می‌شود؛ و اما اگر به یمن یا به مصر می‌رفت، سرنوشتی جز آنچه در مکه برایش رقم زده بودند، نداشت. اما حرکت او به کوفه، آن هم با اهل‌بیت، بیش از هر چیز یزید را از خلافتش به هراس خواهد انداخت و مسلمانان را به فکر.»
خواست برود لختی مکث کرد و دوباره رو به عبدالله برگشت و گفت:
«و اما من! هرگز برای امام خویش تکلیف معین نمی‌کنم، که تکلیف خود را از حسین می‌پرسم. و من حسین را نه فقط برای خلافت، که برای هدایت می‌خواهم. و من... حسین را برای دنیای خویش نمی‌خواهم، که دنیای خویش را برای حسین می‌خواهم. آیا بعد از حسین کسی را می‌شناسی که من جانم را فدایش کنم؟»
و رفت. عبدالله مات ماند. وقتی مرد دور شد، عبدالله لحظه‌ای به خود آمد. برگشت و اسب خویش را آورد و مرد را صدا زد:
«صبر کن، تنها و بی‌مرکب هرگز به کوفه نمی‌رسی!»
مرد ایستاد و افسار اسب را گرفت و گفت:
«بهای اسب چقدر است؟»
«دانستن نام تو!»
مرد سوار بر اسب شد:
«من قیس بن مسهر صیداوی هستم. فرستاده‌ی حسین بن علی!»
و تاخت. عبدالله مانند کسی که گویی سال‌ها در گمراهی بوده و تازه راه هدایت را یافته بود، به زانو نشست و سرش را میان دست‌ها گرفت.

نظرات  (۳)

  • فاطمه صفوی
  • http://farsi.khamenei.ir/book-content?id=21586
  • مهدی مطلّبی
  • بسمه تعالی
    نگاهی بر رمان «نامیرا»
    " رمانی که رهبر انقلاب برای درک بهتر فتنه 88 توصیه کردند"
    مهدی مطلّبی
    طلبه حوزه علمیه قم
    خرداد1392
    کتاب "نامیرا" نوشته "صادق کرمیار" و منتشر شده توسط نشر کتاب نیستان در سال 1387 می باشد. این کتاب در 336 صفحه و در قالب 7 فصل تدوین شده است.
    خلاصه کتاب:
    نامیرا بیان داستانی حوادث کوفه قبل و حین دعوت از مسلم بن عقیل علیه السلام می باشد. حوادثی که با ورود شخصیت محوری کتاب بال و پر می گیرد و با فراز و فرودهای روحی وی همراه شده و عاقبت با نتیجه گیری و انتخاب مسیر وی پایان می پذیرد. البته پایان کتاب خود آغاز فصل دیگری ست به نام عاشورا.
    شخصیت های محوری کتاب:
    1. عبد الله بن عمیر کلبی
    شخصیت محوری کتاب که آغاز و پابان کتاب با اوست "عبد الله بن عمیر کلبی" ست. او از بزرگان قبیله بنی کلب است که درست چند ماه قبل از قیام کربلا از سفر نظامی فارس برگشته. شخصیتی که از وی در کتاب ترسیم شده، شخصی فکور، شجاع، با نفوذ و در عین حال اهل مصلحت مسلمین می باشد.
    عبدالله نماد همه ی انقلابیونی ست که گه گاه به خاطر پیچیدگی مناسبات جامعه اسلامی دچار خطا در تحلیل می شوند و مصلحت و آرامش و امنیت جامعه برایشان بر همه چیز مقدم می شود. او نه این که از حق غافل باشد که بارها به حقانیت اهل بیت علیهم السلام تصریح می کند اما وقتی فضا غبار آلود می شود به موقع در میدان حاضر نمی گردد. مانند بسیاری از کوفیان وقتی به خود می آید که سفیر حضرت بر دروازه دارالعماره به دار کشیده شده است. عبدالله را نمی توان مثل برخی از کوفیان متهم به ترس و دنیاطلبی کرد چرا که سابقه درخشان او در مجاهدت های بسیارش در جنگ با کفار و ... نشان می دهد که دلی دارد نترس و در عین حال فارق از مادیات، اما آن چه که در کشاکش فتنه ها به کار می آید و راه را بر مومن می نماید تنها شجاعت و دوری از دنیا نیست و گر نه بسیاری چون خواجه ربیع ها در شمار عبّاد و زهاد زمانه خویش به شمار می رفتند اما در آزمایش های جامعه اسلامی کنج عزلت گزیدند و مردود شدند.
    عبدالله – در ابتدا – خطای در تحلیل دارد. او امنیت و آرامش جامعه اسلامی را ولو زیر بیرق خلیفه ای منحوس چون یزید، ترجیح می دهد به زندگی زیر بیرق عدالت حسین علیه السلام. اگر چه می داند حسین علیه السلام بر حق است و شایسته تر از همه به خلافت. عبدالله از آن دسته مومنین ست که وحدت و آرامش برایشان بر همه چیز مقدم است حتی بر حق و عدالت.
    او وقتی وارد کوفه می شود که عده ای از بزرگان کوفه نامه های بسیاری به حسین علیه السلام نوشته اند و او را دعوت به قیام علیه بنی امیه کرده اند. او می کوشد تا رأی بزرگان را عوض کند و ایشان را به حفظ بیعت با خلیفه و آرامش فراخواند.
    دوره های مختلف شخصیت عبدالله بن عمیر کلبی را می توان در این کتاب به سه بخش تقسیم کرد. بخش اول که در آغاز کتاب دیده می شود شخصیتی محکم و استوار بر نظر خویش است که سعی در تغییر نظر دیگران و حفظ آرامش در کوفه دارد. بخش دوم که درست از ورود "عبید الله بن زیاد" به کوفه و مواجهه ی عبدالله با او شروع می شود بخش شروع تزلزل شخصیتی و تردید در نظرات وی است. او با دیدن شخصیت بی قید و فاسد عبیدالله یکه می خورد و با کشته شدن هانی به لبه پرتگاه تردید می رسد. بخش سوم که در پایان کتاب است از مواجهه ی او با "قیس بن مصهر صیداوی" از اصحاب امام حسین علیه السلام شروع می شود. قیس با اشاره به نقطه اصلی گمراهی عبدالله او را بیدار می کند. قیس، عبدالله را به سوی امام زمان خویش رهنمون می شود و می گوید: «وای بر شما که نمی دانید بدون امام جز طعمه ای آماده در دست اراذلی چون یزید و ابن زیاد هیچ نیستید» و عبدالله که ستون های کاخ غفلتش دیگر سست شده با تکان آخر قیس یکباره فرو می ریزد. عبدالله خود را به کوفه می رساند اما وقتی که مسلم را به دار کشیدند. او اما سرانجام کربلایی می شود و خود را به حلقه یاران حسین علیه السلام می رساند.
    2. عمرو بن حجاج:
    عمرو که از بزرگان کوفه و از دوستداران خاندان اهل بیت(علیهم السلام) است، از زمره نامه نگاران به حسین علیه السلام است که در این راه سختی های بسیاری را متحمل می شود اما در میانه راه عقب نشینی شدیدی می کند و به زمره ی اقربای عبیدالله بن زیاد درمی آید. نویسنده به خوبی سیر انحراف عمرو را نشان داده. عمرو نه یکباره، که گمراه شدنش ریشه در عقاید او دارد. او اگر سنگ آمدن حسین علیه السلام را به سینه می زند نه به خاطر ولایت و خلافت الهی ست که خدا به اهل بیت علیهم السلام داده، که به خاطر عقده های قبیله ای و قومی خویش است. قبیله ی او در دوره بنی امیه همیشه در حضیض بوده و حالا حسین علیه السلام بهانه خوبی ست که انتقام خویش را از بنی امیه بگیرد. آری عمرو اسیر تعصبات قومی و قبیله ای خویش است. او اسیر دنیاست اما دنیایی که خود رنگ دین به آن زده به گونه ای که خود را نیز فریفته است.
    وقتی که ابن زیاد وعده فرماندهی سپاه خود را به او می دهد زانوان حمایتش از اهل بیت علیهم السلام شروع می کنند به لرزیدن و سر انجام مسلم علیه السلام را تنها می گذارد. عمرو شخصیتی ست که باید عبرت شود برای همه انقلابیونی که اگر چه می پندارند انقلابی اند، اما در واقع از ظن خویش یار انقلاب شده اند. قطار عمروها هیچ گاه به مقصد انقلاب نمی رسد که در میانه راه به شهوت آلاف و الوف دنیا در ایستگاه های میانه راه توقف می کند.
    البته ناگفته نماند که شخصیت عمرو بن حجاج با شبث بن ربعی تفاوت دارد. شبث آن گونه که به خوبی در کتاب به تصویر کشیده شده است از ابتدا به عزم آلاف دنیا سوار کشتی اهل بیت علیهم السلام شده و تا آن جا با آن همراه است که به منفعتش باشد و عاقبت هم همان آلاف دنیا وی را در مقابل اهل بیت علیهم السلام قرار می دهد. اما عمرو شخصیت و زندگی پیچیده ای دارد. او را ابتدا خالص می بینیم اما رشحاتی از ناخالصی و دنیاطلبی ما را برای عاقبتش در انتهای کار نگران می کند. عمرو در ابتدا خود را برای حسین علیه السلام خالص کرده بود اما در میانه راه کجی ها و ناخالصی هایش او را به بیراهه کشید.
    3. ربیع بن عباس
    ربیع از جوانان پر شور قبیله ی بنی کلب است. او که پدرش را به جرم سب نکردن علی علیه السلام در شام کشته اند، در اندیشه ی انتقام است. ربیع در این میان کش و قوس های فراوانی دارد. باری با عمرو آشنا می شود. او که در ابتدا از یاران مسلم علیه السلام است، او را پای رکاب مسلم علیه السلام می کند. اما مراوده اش با عبدالله مصلحت اندیشی او را در مسیر یاری مسلم سست می کند. سر انجام پس از منقلب شدن عبدالله، او نیز در مسیر یاری حسین علیه السلام مطمئن می شود. اما در راه رسیدن به کربلا توسط عمرو بن حجاج به شهادت می رسد. ربیع نماد جوانان پر شور و انقلابی ست که چون ریشه هایشان در خاک عقیده و ایمان استوار نشده به هر بادی چپ و راست می شوند. گاه آن قدر تندند که یکه و تنها رو در روی قبیله خود می ایستند و گاه آن قدر مضطرب و مردد می شوند که همگان را به تعجب وا می دارند.
    4. عبید الله بن زیاد
    عبید الله بن زیاد به تحقیق از اثرگذارترین شخصیت های آن دوره است که اتفاقات و تحولات بسیاری حول محور وی شکل می گیرد. عبید الله مردم کوفه را خوب می شناسد و از ضعف ها و طمع های ایشان آگاه است. او که با تکیه بر تجربیات پدرش زیاد بن ابیه و استادش معاویه بن ابی سفیان مسلط بر کوفه شده در اندک زمانی از نقاط ضعف کوفیان بهره می جوید و عده ای را با زر، عده ای را با تهدید و ارعاب و عده ای را هم با وعده های وسوسه انگیز از دور مسلم خارج می نماید.
    5. زنان کوفه
    "ام وهب -همسر عبدالله-، ام سلیمه -همسر عمرو-، سلیمه -همسر ربیع- و ام ربیع -مادر ربیع-" زنانی هستند که به کرات در کتاب به ایشان اشاره می شود. خصوصیت مشترک همه در دوستی خالصانه و واقعی اهل بیت علیهم السلام است. همه این زنان پا جای پای همسر زُهیر بن قین گذاشته اند. وقتی عبدالله مردد می شود، ام وهب او را راهنمایی و تشجیع می کند. وقتی ربیعِ جوان در یاری مسلم سست می شود سلیمه او را توان می دهد و بارها ام سلیمه را می بینیم که با عمرو به جدال بر سر عقاید نا صوابش برمی خیزد. ام ربیع هم که از کودکی زمزمه محبت و یاری اهل بیت علیهم السلام را در گوش ربیع نجوا کرده است.
    محاسن کتاب
    1- بیان داستانی زیبا:
    صادق کرمیار به حق نویسنده ای چیره دست در بیان داستانی صحنه های تاریخ است. او پیوندهای زیبایی بین فرازهای مختلف تاریخی ایجاد می کند و در استفاده از عنصر روایت گری و صحنه پردازی و خیال انگیزی راه اعتدال را در پیش می گیرد.
    نه آن قدر در توصیف صحنه ها و اماکن فرو رفته که اثر را به رمانی خیال انگیز و مطوّل تبدیل کند و نه آن قدر مختصر و خلاصه سر و ته اتفاقات را به هم آورده که بیشتر شبیه مقاله ای تاریخی گردد.
    پیوند صحنه های مختلف این روایت که با تحلیل و بیان داستان شخصیت های چندگانه رخ می دهد، روی هم رفته پازلی کامل را تصویر می کند به نحوی که خواننده را تحت تأثیر این پازل کامل قرار می دهد.
    2- بهره گیری از معارف:
    "نامیرا" رمانی نیست صرفاً داستانی که از گفتگو خالی باشد یا صرفاً به بیان گفتگوهای ساده و مختصر کفایت کند. بلکه خواننده بعد از خواندن کتاب، نویسنده را انسانی فکور و اهل علم و تحلیل می یابد. کرمیار برای هر شخصیتی به فراخور افکار و عقایدش دیالوگ هایی می آورد که ریشه عمیق عقاید وی را نشان می دهد. گاه آن قدر خوب و مؤثر عقاید یک شخصیت منفی داستان را بیان می کند که راه پس و پیش را بر خواننده می بندد. کرمیار با نامیرا نشان داد که علاوه بر مطالعات ادبی و چیره دستی اش در هنر های ادبی، دستی بر معارف اعتقادی دارد. نگارش رمان تاریخی خصوصاً درباره ی تاریخ اسلام و خاصّه درباره ی حوادث قبل و بعد عاشورا کسی را می خواهد که به تفکرات انحرافی آن زمان مسلط بوده و در کنار آن حق را هم بشناسد.
    3- بیان چالش ها و تحولات شخصیتی:
    یکی از نقاطی که به خوبی نویسنده در پردازش آن ظاهر شده است نشان دادن تحولات شخصیتی و روحی کاراکترهای داستان است. گاه تحولات و دگرگونی ها به حدی ست که خواننده را به تعجب وا می دارد. کرمیار با آماده سازی مقدمات به خوبی توانسته است خواننده را با فراز و فرودهای شخصیت های داستان همراه نماید.
    4- ترسیم زیبای شرایط فتنه گون جامعه:
    به حق رمان نامیرا - علاوه بر همه ی محسنات خویش- در بیان شرایط فتنه گون جامعه اسلامی توفیقی شگفت آور دارد. در این کتاب به خوبی فضای غبار آلود جامعه، عوامل بروز فتنه، موج سواران بر فتنه ها، عوامل انحراف در فتنه ها و از همه مهمتر عوامل راه یابی و هدایت به صراط مستقیم در شرایط فتنه ترسیم شده و همه این ها در قالبی داستانی و جذاب – بدون خستگی و ملال آوری مباحث تئوریک – است.
    خواننده با خواندن رمان خود را در جامعه ای متلاطم می یابد. جامعه ای که در آن حق و باطل با هم ممزوج شده است. عده ای که حق را با اشخاص می شناخته اند به انحراف رفته اند. عده ای هم که خود را مدار حق و باطل می دانسته اند گرفتار عجب شده و ابر تیره انانیت راه حق را بر ایشان مسدود کرده است.
    نقدهایی بر کتاب:
    1. نقد های شکلی و داستانی:
    - نامیرا شروعی دارد بسیار آرام و متین. شروعی که خواننده را با خود همراه می کند. آرام آرام به او اطلاعات می دهد و صحنه های داستان را در ظاهر و باطن بسط می دهد. این روند تقریباً تا اواسط کتاب ادامه می یابد، اما آرام آرام هر چه به پایان کتاب نزدیک می شویم روند داستان ضرب آهنگ تندتری پیدا می کند و دیگر از آن بسط و تفصیل اولیه خبری نیست. وقتی به اواخر کتاب می رسیم کرمیار از کنار بسیاری از وقایع مهم به سرعت می گذرد. برای مثال در اوایل کتاب در چندین صفحه و با بیان جزئیات قصه خواستگاری یا ازدواج ربیع مطرح می شود اما در پایان کتاب با یک دیالوگ قصه شهادت مسلم علیه السلام تمام می شود و هیچ اشاره ای به جریانات مفصل برخود وی با ابن زیاد نمی گردد.
    - داستان با عبدالله بن عمیر کلبی آغاز می شود اما آرام آرام پای ربیع بن عباس، جوان قبیله بنی کلب به داستان باز می شود و نویسنده آن قدر به او می پردازد که این حس به خواننده الغاء می شود که شخصیت محوری اوست. اما در اواسط کتاب نقش او نیز کم رنگ می شود و به تناسب نقش عمرو بن حجاج پر رنگ می شود. اما در پایان دوباره بازگشتی به عبدالله انجام می شود و کتاب با وی به اتمام می رسد. شاید کسی بگوید که این کتاب شخصیت محوری ندارد. اما در جواب باید گفت که هر خواننده ای بعد از خواندن کتاب اذعان می کند که شخصیت محوری کتاب عبدالله بن عمیر کلبی ست. لکن نویسنده می بایست در بسط فضاهای متنوع و مرتبط داستانی دقت بیشتری می نمود تا ربط این ها با عبدالله بیشتر واضح گردد.
    - رها کردن برخی از شخصیت ها بعد از پرداخت اولیه و جذاب شدن آن برای خواننده از دیگر معایب کتاب است. شاهد مثال این مورد ربیع بن عباس است. متاسفانه وی از اواسط داستان به بعد به حاشیه می رود تا این که در آخر کتاب با پرداختی ضعیف نسبت به وی مواجه می شویم. شخصیت بعدی مسلم بن عقیل علیه السلام است که با وجو نقش محوری در تاریخ آن برهه اما در این رمان نقش چندانی بر عهده ندارد.
    2. نقد های محتوایی:
    - یکی از ضعف های کتاب عدم پرداختن به کسانی ست که در تاریخ آن دوره بنا بر تاریخ نقش اساسی داشته اند. از جمله می توان به «سلیمان بن صرد خزاعی» اشاره کرد. او کسی بود که اساساً پایه گذار دعوت حسین بن علی علیه السلام به کوفه بود و بعدها هم به خاطر خالی کردن پشت مسلم او را به شکست کشاند.
    از دیگر شخصیت های محوری کوفه «عمر بن سعد ابی وقاص» بود که با نامه نگاری به یزید سبب عزل نعمان بن بشیر گشت و مقدمات ورود عبیدالله را به کوفه هموار کرد. لکن در این کتاب هیچ اشاره ای به نام وی نگشته است.
    نا گفته نماند که «حبیب بن مظاهر»، «مسلم بن عوسجه اسدی» و... دیگرانی نیز بودند که نقش های مهمی در قیام مسلم داشتند اما به ایشان پرداخته نشد.
    - عدم پرداختن به جریان مقاومت مسلم و تنها شدن وی و این که سرانجام وارد خانه طوعه شد و با آن مقاومت بی نظیرش اسیر عبیدالله شد. گفتگوهایی که به شهادت مسلم انجامید می توانست این رمان را هر چه بیشتر اثرگذار نماید.
  • محمد جواد سواری
  • کتاب کولاکیه
    حنما بخونینش
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی