کتاب بخوانیم



دریافت سایز بزرگ
حجم: 810 کیلوبایت


 
اینک شوکران 2
مصطفی طالبی به روایت همسر شهید
به قلم: مرجان فولادوند
ناشر: روایت فتح
 
سه ماه گذشت. از کرج به تهران، از تهران به کرج، گاهی فقط برای بیست دقیقه دیدن مصطفی. ترافیک، صف های شلوغ اتوبوس، چراغ قرمز ها. گاهی دیر می رسیدم، آخر وقت ملاقات بود. پله ها را دو تا یکی می رفتم بالا. می گفت نیا، از ته دل می گفت، اما وقتی نفس نفس زنان می رسیدم ، می دیدم چشمش به در است. می نشستم کنارش. زخم هایش باز بود، چرک داشت. خرده استخوان های سفید را خودم از زخمش بیرون می کشیدم. خرداد شصت و شش بالأخره مرخص شد...
...دراز کشیده بود روی برانکار و چشم هایش را بسته بود، خواب نبود. از پنجره بیرون را نگاه می کردم. گفت «چه خبر؟» دلم می خواست حرف بزنم، دهنم را باز کردم که از مریضی میثم بگویم که هنوز ادامه داشت، از شهر خلوت که گرگ ها توی خیابان هایش دنبال آدم می کردند، از شب های بمباران کنار میثم توی زیرزمین سرد. نگاهش کردم. صورتش هنوز هم کبود بود. گفتم «هیچ، امن و امان. خبر خیر، تو چه خبر؟» نگاهم کرد «سلامتی.»

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی